این پست مثل بقیه چیزهایی که مینویسم نظر شخصی منه منتهی کمی رادیکالتر و صریحتر.
الان که دوباره میخونم چندان منسجم نیست و ساختار درست درمونی هم نداره. شما هم مجبور نیستید بخونید و میتونید همین الان صفحه رو ببندید و برید دنبال کارتون.
بریم سر اصل مطلب.
نمیدونم این بیماری حساب میشه یا نه. حتی نمیدونم در آینده اینطور باشم یا نباشم. هیچ اصراری هم بر روی «درستی» حرفهام ندارم چون همش اعتقادات منه. ولی عمیقاً بهشون باور دارم.
من آدمها رو تو ذهنم دستهبندی میکنم. برچسب میزنم. قضاوت میکنم. سعی میکنم پیشداوری نکنم ولی در نهایت قضاوت میکنم و برچسب میزنم. حتی ممکنه اینکار بصورت ناخودآگاه انجام بشه و خیلی وقتها حتی ازش مطلع نمیشم.
به نظرم دو طیف آدم داریم. یک سر طیف آدمهایی هستند که دغدغهشون «زندگی»شون هست و کار هم حالا هست که باشه. و سر دیگر طیف، آدمهایی هستند که دغدغهشون «کار»شون هست و زندگی هم حالا هست که باشه!
آدمهای طیف اول، ممکنه هر روز سر ساعت مشخصی از خواب بیدار شن. مرتب و منظم سرکار برن و کارشون رو هم به درستی انجام بدن. ولی بعد که اومدند خونه دیگه «شوق» اونکار رو ندارند و اینجاست که «زندگی» شروع میشه.
اتفاقاً اینجا ایدههای جالبی میدن. کارهای متعددی تو ذهنشون هست که میخوان انجام بدن. خیلی از اونکارها هم در جهت «استعدادهاشون» هست. مثلاً ممکنه طرف در بخش «زندگیاش» لونه کبوتر درست کنه یا یکی دیگه خودروش رو تعمیر کنه.
ولی هرگز به خودشون نمیگن که اصلاً اون فعالیتهای دستهدوم، فعالیتهایی هستند که باید برای «کار» انتخاب بشن. فعالیتهایی که ازش لذت میبرند و گذر زمان رو توش حس نمیکنند.
از لحن گفتارم مشخصه که من از این دسته چندان خوشم نمیاد و سعیم اینه که جزو این دسته نباشم. میشه گفت با کمتر آدمی از این دسته تونستم رابطه عمیق برقرار کنم.
تشخیصش هم سخت نیست. کافیه به حرفها و دغدغههاشون گوش بدید. آدمها هر چقدر هم سعی کنند، خیلی براشون سخته که راجع به چیزهایی که انقدر براشون جالبه، صحبت نکنند. مگر این که واقعاً چیزی براشون جالب نباشه و اینجا میشه که صحبت راجع به «دیگران» و کارهای دیگران و نقد اونها، پررنگ میشه.
دستهدوم آدمهای خوششانسی هستند که تونستند «کار» رو در جهت علاقه و استعداد پیدا کنند. اینها وقتی از کار فارغ میشن هم باز دارند به کار فکر میکنند. تو مهمونی هم دارند، به کارشون فکر میکنند. تو عروسی هم دارند راجع به کارشون فکر میکنند.
حتی ممکنه بازدید یه بنای تاریخی برن و ایدهای برای کارشون به ذهنشون برسه.
از یک نگاه (نگاه جامعه) میشه این آدمها رو «دیوانه» حساب کرد. آخه کدوم آدم عاقلی اینطوری کارهایی انجام میده. بالاخره از قدیم گفتند که «همیشه و همهجا باید حد وسط رو نگه داریم» ولی من فکر نمیکنم.
ممکنه تو نگاه اول به نظر بیاد که این ویژگی صرفاً آدمهایی هست که کارگر دانش (Knowledge Worker) هستند. اما به نظرم فراتر از اون هست.
یک کشاورز ممکنه وقتی برای تفریح به پارک میره به این فکر کنه که روش آبیاری گیاهان در پارک چرا اینطوری هست و چه ایدهای میشه ازش گرفت؟ یا وقتی به سفر میره به چیدمان طبیعی درختها دقت کنه و بهش فکر کنه.
یک نونوا ممکنه وقتی داخل صف گرفتن آش نذری ایستاده به این فکر کنه که چقدر صفها خوب و مرتب چیده شدند. کاش منم شبیه این رو تو نونوایی پیادهسازی کنم.
خلاصه این که به نظرم خیلی به نوع شغل بستگی نداره و تو هر شغل و حرفهای میشه به نمونههایی از این رفتارها فکر کرد. کاملاً هم ناخودآگاهه و به سختی میشه اداش رو درآورد.
یعنی اگر از دور نگاه کنی، هر دو از نظر معیارهای «مردم» موفقاند. هر دو سرکار میرن. هر دو سر خونه زندگیشون رفتند. هر دو پول درمیارند. هر دو ماشین و خونه دارند.
ولی من تو ذهنم دومی رو تحسین میکنم و الگوی خودم قرار میدم.
فکر میکنم شما هم با من موافق باشید که اگر لازم باشه یک عمل جراحی انجام بدید، ترجیح میدید دومی انجام بده! کسی که موقع عمل جراحی به این فکر نکنه که «کاش زودتر تموم بشه برم دنبال زندگیم.»
من جامعهای رو میپسندم که آدمها تونسته باشند و شانس و جرئتش رو هم داشته باشند که کارشون رو در راستای علایقشون انتخاب کنند. این مورد مخصوصاً تو جامعه ایران سخته و خوشبختانه با رواج فردگرایی روز به روز داره کمرنگتر میشه.
متأسفانه هنوز هم کم نیستند پدر و مادرها و فامیلهایی که فکر میکنند «صلاح» بچه رو بهتر از خودش میدونند و چیزی جز دکتر و مهندس براش متصور نیستند. نهایتاً هم بچه رو مجبور میکنند که تصمیماتی بگیره که «غولی به نام مردم» بپسنده.
کسانی که فکر میکنند میشه به زور به کسی صلاحاش رو تحمیل کرد (به فرض این که مطمئن باشیم، صلاحش هست). عجیب نیست که حاکمان این مردم هم به تبعیت از خود مردم، صلاحشون رو بهشون تحمیل میکنند.
احساس شخصیم اینه که اگر ویژگی منفوری در حاکمان یک ملت وجود داره، در تکتک سلسلهمراتبهای اون جامعه هم اون ویژگی باید وجود داشته باشه. اگر حاکم فقط حرف خودش رو قبول داره، در خانواده هم پدر (یا مادر) این ویژگی رو کمابیش باید داشته باشند (همینطور در بقیه نهادهای اجتماعی).
خوشبختانه نسل جدید، نسلی نیست که زیر این حرفها بره و این ساختارهای پوسیده فرهنگی رو نابود میکنه و از نو میسازه. من دهه شصتی یا پنجاهی نیستم و تو دهه هفتاد به دنیا اومدم. دههای که اکثراً تکلیفش با خودش مشخص نیست. نه مثل دهههای قبل خودش انقدر متعهد به الگوهای قدیمی هست و نه مثل دهه هشتادی و نودیهاست که هیچکدوم از اینها اصلاً براش مهم نباشه.
واقعاً هم به نسل بعد از خودم غبطه میخورم. به نظرم در مجموع نسل روشنتری هستند. مثل نسل ما نیستند که تا نوجوانی و جوانی یک چیزهایی رو تو کلهمون کرده باشند و بخواهیم بعداً به زور، سره و ناسره رو ازشون تشخیص بدیم و از اون دنیای متحجر رها بشیم.
و نسلی هستند که از همون اول دنیای جدید رو خوب میشناسند و باهاش تعامل میکنند. اسیر خرافات قدیمی هم نمیشن و اصلاً و ابداً براشون مهم نیست!
پینوشت: جای این حرف اینجا نیست و میخواستم بعد از حرفهایی که راجع به وسطبازی زدم، راجع به این صحبت کنم اما دیدم خوندناش سخت میشه.
فکر میکنم یکی از ویژگیهایی که «ما» رو از LLMها متمایز میکنه «کلیگویی»نکردن و نظر داشتن هست. شما با یه LLM راجع به یک «شخصیت سیاسی» صحبت کنید. امکان نداره که بهتون بگه که «خدا لعنتش کنه یا خاک بر سر احمقش کنند با ایدههای مزخرفش یا مثلاً بگه من طرفدار پر و پاقرص حرفهاش هستم».
عوضش بهتون میگه که هر آدمی ویژگیهای خاص خودش رو داره و باید در کنار ویژگیهای مثبت، ویژگیهای منفی رو هم ببینیم. این نکات هم «میتونه» ویژگیهای منفی اون شخصیت سیاسی باشه ولی فراموش نکنیم که «بعضیها» هم راجع به اون فرد نکات مثبت دیگری رو هم مطرح میکنند و در کل آدمها رو نمیشه قضاوت کرد.
یه مشت کلیگویی به درد نخور. LLM اینطوری جواب تولید میکنه. اگر ما آدمها مثل LLMها جواب بدیم که کار خاصی انجام ندادیم. هنر و تفاوت ما اینه که راجع به موضوعات «نظر شخصی» داریم و نظر شخصیمون ممکنه بسیار رادیکال باشه و این اتفاقاً خوبه! وگرنه کلیگویی رو که ChatGPT از من و شما بهتر بلده! اصلاً این مدلها به طور خاص روی این آموزش دیدند که جوری حرف بزنند که به هیچکی برنخوره. نه سیخ بسوزه نه کباب.
پینوشت دوم: بیشتر که فکر میکنم بعضی قسمتهای این حرفها بسیار شبیه حرفهای محمدرضا شعبانعلی هست اما راستش چون از جنس دلنوشته هست، نمیخوام جمله به جمله رفرنس بدم و سخت بگیرم.