ماه مهر هم به انتهای خودش رسید و مثل همیشه پر از چالش و یادگیری بود اما این دفعه از جنس مثبت.

دقیقاً‌ پارسال همین مواقع بود که داشتم برای دوره آموزشی سربازی آماده می‌شدم. الحق و الانصاف که دوره عبثی بود و سرتاسر طراحی شده بود که وقت آدم تلف بشه. هر چی بود تموم شد.

این ماه اکثراً روی مطالعه کتاب‌ حول استراتژی و حل مسئله و این‌ها گذشت تا این که بصورت کاملاً اتفاقی با سیستم‌های مدیریت زندگی دیجیتال (و مدیریت دانش) آشنا شدم که جلوتر توضیح میدم.

در کل در عین این که تو زندگیم دارم تغییراتی میدم، همچنان «آرامش» که مهم‌ترین بخش زندگی من هست سرجای خودش مونده و تونستم این رو نگه دارم.

گزارش قبلیم رو که خوندم بعضی‌جاها انگار داخلش یه غرور خاصی بود. از این ویژگی خوشم نمیاد و دوست ندارم به این شناخته بشم. از طرفی خیلی هم نمی‌خوام دست داخل گزارش‌های قبلی ببرم. بالاخره اون زمان یه چیزی تو ذهنم بوده که خروجی‌اش اون شده و اصلاً هدف این گزارش‌ها، ذخیره کردن حال و هوای الان منه. این که دست داخلش ببرم با ماهیت گزارش در تضاده.

بگذریم.

هدف‌گذاری

بحث هدف‌گذاری از ماه قبل تو ذهنم مونده و همین‌طور دارم بهش فکر می‌کنم؛ یعنی فکر می‌کنم یکی از پرونده‌های باز ذهن من تا مدت‌ها همین خواهد بود.

هدف‌گذاری محمدرضا رو خیلی دوست داشتم. اصلاً باعث شده نگاه عمیق‌تری به زندگی داشته باشم و بیشتر به این فکر کنم که چی می‌خوام. نه این که مثل قبل از کورسی به کورس دیگه‌ای بپرم. اصلاً نگاهم به زندگی عوض شده و دیگه دنبال این نیستم که «همه چیز» رو به همراه هم دنبال کنم.

بالاخره هر هدفی رو می‌گذاریم به ناچار باید از برخی اهداف دیگه کوتاه بیایم که منابع براش باز بشه.

همیشه هدف گذاری رو معادل SMART می‌دونستم. همون چیزی که تو مدرسه بهمون می‌گفتند که هدف‌گذاری کنید و نهایتاً هم مشاور مدرسه یه جدول زمان‌بندی بهمون می‌داد می‌گفت پر کن. تهش هم نهایتاً یک هفته می‌تونستم انجام بدم.

این باعث شده بود تو ذهنم از هدف‌گذاری این بمونه که «همش چرت و پرته. زندگی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست که بشه هدف‌گذاری کرد.» آره. هدف‌گذاری به اون معنایی که مشاور مدرسه می‌گفت چرته و غیرقابل انجام. (یک سؤالی که همیشه برام وجود داشت این بود که اون اگر بلده هدف‌گذاری کنه چرا برای خودش کاری نمی‌کنه؟ یا مثلاً اگر می‌دونه که چطوری میشه تو کنکور رتبه آورد چرا خودش نمیاره؟)

تو شبکه‌های اجتماعی هم انقدر راجع به هدف و هدف‌گذاری شنیده بودم که حالم از هر چی هدف هست، به هم خورده بود. برای همین شما گزارش های ماهانه قبلی من رو نگاه کنید، بیشتر بر مبنای حال و هوام تصمیم می‌گرفتم که چیکار کنم.

اما به این معنایی که محمدرضا میگه کاملاً با زندگی همخوان هست. انقدر انعطاف‌پذیر هست که حتی با تغییر شرایط زندگی هدف می‌تونه عوض بشه و کم کم به سمت بهینه حرکت کنه. اصلاً زندگی میشه یک زندگی معنادار.

خلاصه این که بحث هدف‌گذاری در ذهن من از یک بحث کوچه‌بازاری به درد نخور، به یکی از مهم‌ترین بحث‌های زندگی تبدیل شد که آدم ارزش داره سال‌ها روش وقت بگذاره که فکر کنه چه اهدافی متناسب با خودش هست و چه اهدافی نیست.

بعد از اون در زمینه برنامه‌ریزی و پیگیری اهداف تا دلمون بخواد مطلب ریخته و هممون هم خوندیم. خوشحالم که فایل صوتی رو زودتر گوش ندادم و گذاشتم برای وقتی که برام مهم باشه.

این‌طور که فهمیدم هدف‌گذاری تا حد زیادی با «استراتژی» ارتباط داره. راستش اصلاً تو برنامه‌ام نبود که راجع به استراتژی مطالعه کنم ولی چون هدف‌گذاری برای زندگی برام مهمه چند تا کتاب استراتژی تهیه کردم که به مرور بخونم.

یکی از اون‌ها «هنر جنگ» اثر سون تزو بود. واقعاً متحیر شدم که چطور کسی هزاران سال قبل انقدر دقیق به مسئله جنگ نگاه می‌کرده. کتاب کوچیک و جمع‌ و جوری هست ولی واقعاً عجیبه.

یکی دیگه‌اش کتاب «بازی برد» هست که باز هم از انتشارات آریاناقلم تهیه‌اش کردم و بخشی‌اش رو خوندم. تو پرانتز بگم که امکان نداره کتابی که آریاناقلم چاپ کرده رو از انتشارات دیگه‌ای بخرم. واقعاً کیفیت ترجمه‌هاش یه سر و گردن از بقیه بالاتره.

کتاب تفکر بالادست

نمی‌دونم چرا این کتاب رو خوندم و تو اهدافم هم نبود. ولی خوندم و دوستش داشتم. عملاً راجع به «حل مسئله» و نگاه عمیق‌تر به زندگی صحبت می‌کنه. بحث‌های مرتبط با تفکر سیستمی برام جذاب هست.

یکی از عمیق‌ترین جملاتی که در کتاب بالادستی خوندم این بود: «هر سیستمی برای حصول نتایجی که حاصل می‌کند کاملاً بی عیب و نقص طراحی شده است».

جمله بدیهی‌ای هست اما واقعاً این‌طور نیست. بهش فکر کنید (شاید بعداً در این باره بیشتر نوشتم).

ولی فکر می‌کنم باید روی محدودیت گذاشتن برای خرید کتاب فکر کنم. نه که انجام بدم. فکر کنم :))

سیستم‌های مدیریت زندگی دیجیتال

اواسط ماه بود که از آقای هیوا شم پیامی دریافت کردم که دوره‌ای برای «مغز دوم» رو می‌خوان برگزار کنند و لطف کردند ازم دعوت کردند که در کنارشون یاد بگیرم.

خیلی جالب بود و عمیقاً توجهم رو جلب کرد. متوجه شدم که سیستم‌هایی برای مدیریت زندگی دیجیتال وجود داره و آدم‌هایی هستند که سال‌ها بهش فکر کردند و دارند طبق اون عمل می‌کنند.

تعداد این سیستم‌ها خیلی زیاده ولی دو تاشون به طور خاص رو خیلی دوست داشتم و قصد دارم برای مدیریت زندگی دیجیتال از این دو تا استفاده کنم.

یکی مدل PARA هست که عملاً مدلی جامع برای «مدیریت زندگی دیجیتال» از جمله فایل‌ها، تسک‌ها و اطلاعات زندگی و خلاصه هر چیزی هست. آقای Tiago Forte هم بهش فکر کرده و کلی راجع بهش حرف می‌زنه.

How to Organize Your Digital Life in Seconds (PARA Method) | Part 1 - YouTube

این مثلاً ویدئوی معرفی‌اش هست. تو یوتیوبش نگاه کنید ده‌ها ساعت راجع به روش مدیریت زندگیش تبلیغ می‌کنه. خوبیش اینه که همون‌قدر که برای مدیریت فایل‌های داخل Google Drive مناسبه، برای تسک‌ها هم مناسبه و به همون اندازه برای مدیریت نوت هم مناسبه.

تو این مدل هر چیز به چهار بخش تقسیم می‌شه:

  • پروژه‌ها (Projects): کارهایی که در بازه مشخص (۳-۱۲ ماه) و با هدف مشخص انجام میشن
  • نواحی (Areas): کارهایی که در بازه زمانی طولانی مدت‌تر انجام میشن و لزوماً هدف مشخصی هم ندارند (مثل خانواده و سلامتی و مباحث مالی).
  • منابع (Resources): مجموعه اطلاعاتی که می‌تونه مفید باشه. مثلاً نوت‌هایی که از فلان کتاب نوشتم.
  • آرشیو (Archive): پروژه‌ها یا نواحی‌ای که دیگه دنبال نمیشن (یا تموم شدن یا ول شدن).

البته جلوتر می‌گم که عیبش هم دقیقاً‌ همینه. مدلی که انقدر General باشه در مسائل ریزتر (مثل مدیریت دانش) نمی‌تونه بهترین کارایی رو داشته باشه.

ولی فهمیدم برای مدیریت زندگی به طور کلی به چند دسته نرم‌افزار نیاز دارم.

  • ابزار نوت‌برداری‌ (Note Taking): Obsidian
  • ابزار مدیریت وظایف (Task Manager): TickTick
  • ابزار تقویم (Calendar): Google Calendar
  • ابزار ایمیل: Apple Mail
  • ابزار مدیریت محتوای مصرفی (Content Consumption Scheduling): Obsidian

مهم نیست که هر کسی از کدوم دسته نرم‌افزارها برای چه کاری استفاده می‌کنه. ولی لازمه که حتماً قابلیت‌های این نرم‌افزارها رو داخل زندگیش داشته باشه و از هر کدوم هم فقط یکی داشته باشه.

به قول محمدرضا تو دوره مدیریت توجه، «گوشی‌ای که دو تا نرم‌افزار ایمیل داخلش باشه، دیگه گوشی نیست. اسباب‌بازیه.»

کمی هم در ستایش TickTick بگم که به نظرم خیلی نرم‌افزار مفیدی هست؛ یعنی با این که بعضی ویژگی‌هاش پولی هست اما فکر نمی‌کردم بشه این همه فیچر رو یک‌جا قرار داد.

یعنی هم مدیریت تسک و هم تقویم و هم اولویت بندی تسک‌ها با ماتریس آیزن‌هاور و هم تکنیک پومودرو و هم مدیریت روتین‌های زندگی رو با UX نسبتاً خوبی داخلش داره (من قبلاً todoist و trello داشتم و نصف این قابلیت‌ها رو هم نداشتند).

حتی به این هم فکر کرده که موقع انجام تکنیک پومودورو نیاز به White Noise هست که گوش بدیم که حواس‌مون پرت نشه (البته من خودم وب‌سایت‌هایی مثل این رو دارم که رایگان هم هست). برای من به طور خاص Reminderاش خیلی مهمه.

جدای از بحث Task Manager یکی دیگه‌ای چیزهایی که براش سیستم نداشتم، بحث مطالبی هست که می‌خوام در آینده مصرف کنم یعنی read-it-later یا to-watchها. این‌ها رو آدم اگر سیستم نداشته باشه از دستش در میره. سرچ‌ کنید ده‌ها نرم‌افزار هست ولی مهمه که آدم «انتخاب» کنه که از یکیش استفاده کنه یا از همین نرم‌افزارهایی که داره برای اون کار هم استفاده کنه.

حالا جالب این که این سیستم PARA به هدف‌گذاری هم خیلی ربط داره. هدف‌های کوتاه مدت میاد داخل Projects و هدف‌های بلندمدت‌تر میاد داخل Areas.

سیستم مدیریت دانش

قبل از آشنا شدن با سیستم PARA با سیستم Zettelkasten برای مدیریت دانش آشنا شدم.

بالاتر گفتم که ویژگی اصلی سیستم PARA عیب اصلی‌اش هم هست. این که میشه از این سیستم همه جا استفاده کرد به این معناست که برای خیلی از جاها ممکنه بهترین سیستم نباشه و برای مدیریت دانش همین‌طوره.

آقای لومن که مبدع سیستم Zettelkasten هست یکی از پرخروجی‌ترین محقق‌ها بوده. در ۳۰ سال عمر دانشگاهیش، ۷۰ تا کتاب و ۴۰۰ تا مقاله نوشته. عملاً سالی چهار تا کتاب نوشته.

و خب این بنده خدا قبل از این که یادگیری مشغول بشه با خودش فکر کرده که «من که قراره تا آخر عمرم یاد بگیرم. بگذار اول به روش نوت‌برداری‌ای فکر کنم که بتونم همیشه با همون کارم رو جلو ببرم».

و دقیقاً طبق ادعای خودش همین روش نوت‌برداری نسبتاً عجیب هست که باعث شده که انقدر خروجی داشته باشه.

من وقتی داشتم راجع به روشش می‌خوندم بسیار لذت بردم؛ چون اولاً فکر می‌کنم بهترین پیاده‌سازی‌ای که تا به حال از «یادگیری کریستالی» شنیدم همین سیستم نوت‌برداری هست.

ثانیاً یکی از ایده‌های این روش اینه که برای دسته‌بندی نوت‌ها هیچ نیازی به دسته‌بندی نیست.

عجیبه. نه؟ واقعاً همین‌طوره. در واقع اگر به سیستم Zettelkasten نگاه کنید هیچ فولدری وجود نداره و همه نوت‌ها داخل یک فولدر قرار می‌گیره. عوضش از مفهوم دیگه‌ای استفاده می‌کنه که کل وب هم بر همون مبتنی شده (مفهوم لینک).

این سیستم از لینک برای ارتباط استفاده می‌کنه و برای همین به جای این که از ابتدا نوت‌ها بهشون ساختار خاصی تحمیل بشه، بعد از مدتی دسته‌های خاصی از بین نوت‌ها، ظاهر (Emerge) میشن.

و چون از مفاهیم Emergence در سیستم‌های پیچیده خوشم میاد، به سرعت جذبش شدم.

لینک‌هایی که فرستادم سرنخ‌هایی برای شروع یادگیری در مورد این بحث هستند. دو تا لینک آخر هم کورس‌هایی در این زمینه هستند که می‌تونید ببینید. من کورس یکی مونده به آخر رو دوست داشتم ولی کورس آخر رو هنوز تموم نکردم.

در کل این موضوع مدیریت دانش از موضوعاتی هست که به نظرم می‌ارزه آدم براش وقت بگذاره و یک «سیستم» برای خودش شخصی‌سازی کنه که بتونه در بلندمدت باهاش کار کنه.

به نظرم ایده Zettelkasten از زیباترین ایده‌هایی هست که تو عمرم شنیدم و ارزشش رو داشت که وقت صرف کنم که بفهمم مبانی و منطق کارکردنش چیه. به نظرم یکی از قشنگ‌ترین توصیف‌ها برای این سیستم از زبان خود مبدعش میاد که میگه «این سیستم یک پارتنر برای فکر کردن هست». و واقعاً هم با سیستم‌های نوت‌برداری متداول فرق داره.

از این جهت که با لینک داده ایده‌های مختلف به هم، ایده‌های جدید بوجود میان و یه جورایی این سیستم به ذهن کمک می‌کنه که بهتر فکر کنه.

در کل این ماه یک خونه تکونی اساسی از نظر Digital life داشتم و مثلاً همه نوت‌هام رو از جاهای مختلف به Obsidian منتقل کردم.

یا این که یاد گرفتم از سیستم Cornell برای نوت‌برداری جلسات استفاده کنم و تو جلساتم خیلی تأثیر داشته. با این حال انقدر همون دو تا سیستم PARA و Zettelkasten برام تأثیرگذار بود که بقیه چیزها رنگ باختند.

سلامتی

یه تغییر عجیبی که کردم اینه که دیگه الان «عمیقاً» غذا برام مهم نیست. یعنی از آدمی که دم به دقیقه داشتم آت و آشغال می‌خوردم، به آدمی تبدیل شدم که صبحونه نمی‌خورم. شام هم اگر جایی دعوت نباشم شاید نخورم. نهار رو البته می‌خورم ولی اگر نخورم هم برام مهم نیست.

این‌طور که راجع به بدن خودم و اجدادمون فهمیدم یک روز غذا نخوردن که سهله. با یک هفته و حتی یک ماه غذا نخوردن (به شرط تأمین ویتامین و مواد معدنی) اتفاق خاصی برام نمی‌افته و اجدادمون خیلی براشون عادی بوده که روزهای متعدد غذا گیرشون نیاد و هیچی نخورند.

اوایل ماه هنوز داستان LDL برام علامت سؤال بود. از یک طرف ریسرچ‌هایی مثل این رو می‌دیدم که میگن LDL بالا خطرناکه. از یک طرف هم مقالاتی مثل این رو می‌بینم که میگن تو کسانی که کتو گرفتند، LDL بالا هیچ خطری وجود نداره. هر دو مقالات از ژورنال‌های معتبر هستند. ولی به نظر یک چیزی این وسط گمه. اینطور که من متوجه شدم LDL به تنهایی چیزی رو نشون نمیده. ترکیب LDL و تری‌گلیسرید و HDL و بقیه علائم هست که خطرناکه. بیماری‌های آدم هم تک عاملی نیست.

من از اون‌جایی که برای خودم فوایدش رو خیلی بیشتر از مضراتش (اگر داشته باشه) می‌دونم، ادامه‌اش می‌دم. هر چی باشه، رژیم غذایی ایرانی به وضوح علت دیابت، فشار خون و خیلی بیماری‌های دیگه است. ولی خب کتو به نظر میاد حتی درمانی برای این بیماری‌ها باشه. مثلاً این مقالات مروری رو ببینید که راجع به بهبودی (Remission) دیابت نوع یک و دو (و حتی سه) روی کتو حرف زدند و تحقیقات محکم پشتش وایساده (+ و + و +). راجع به خیلی بیماری‌های دیگه متابولیکی هم مقالات درست حسابی درباره تأثیر کتو روی اون‌ها پیدا میشه.

تنها مشکل احتمالی‌اش همین بحث LDL هست که باید ببینم اصلاً برای من پیش میاد یا نه. بعداً باید ببینم Lipid Panel کلی‌ام چطوره و بعدش باید ببینم اگر مشکلی داشت تغییری بدم. چون یک زیرگروهی از آدم‌ها به نام Lean-mass hyper responder وجود داره که اگر شامل اون دسته بشم دیگه چندان برام LDL مهم نیست.

Cholesterol & Heart Health: Insights from LDL Research on Keto with Dave Feldman & Nick Norwitz, PhD - YouTube

ولی چون این حرف‌ها رو از اکبر سرکوچه نشنیدم، به این سادگی‌ها هم قرار نیست ازش برگردم؛ یعنی حتی اگر از یک پزشک راجع به تغذیه «خودم» بشنوم. به نظرم اطلاعات من (که دسته اول هست چون پیپر مطالعه کردم) از اطلاعات پزشک (که دسته دوم هست چون کتاب رفرنس خوندند)، معتبرتر هست. حالا این جدای این هست که خیلی از پزشک‌ها اصلاً اسم کتوژنیک رو هم نشنیدند چه برسه به این که مقالات حولش رو نگاهی انداخته باشند.

کلاً تغذیه از اون حوزه‌هاست که به نظر مغفول مونده. پزشک فکر می‌کنه کار متخصص تغذیه‌ است. متخصص تغذیه هم احتمالاً تأثیر رژیم غذایی رو فشار خون و خیلی پارامترهای دیگه رو نمی‌فهمه و صرفاً به کاهش وزن فکر می‌کنه. اینه که سیستم جالبی نیست.

فعلا که خوبه و همون‌طور که گفتم چون داخل Deep Ketosis هستم به راحتی بین Fasting و Non-Fasting جابه‌جا میشم و بدنم هم انگار دیگه براش غذا مهم نیست؛ یعنی گرسنه‌ام نمیشه و اکثر مواقع یک حس سیری‌ای دارم.

غذام هم خیلی کم شده. یکی این که حوصله ندارم بخورم و دوم این که گرسنه‌ام نیست. معقتدم بدنم انقدر هوشمند هست که هر وقت نیاز پیدا بکنه خودش سینگال گرسنگی ترشح بکنه که غذا بخورم.

البته وقتی بخورم قرار نیست که ۶۰ بار بجوم و این چیزا. من فک و مری خیلی بزرگی دارم. سریع می‌خورم و می‌جوم و بدنم هم سریع هضم می‌کنه. نمی‌دونم. جالبی بدنم اینه که با هر سیستمی بهش غذا میدم بنده خدا هیچی نمی‌گه. یعنی تقریباً به هیچ ماده غذایی‌ای حساسیت ندارم و هر چی بخورم بنده خدا هضم می‌کنه.

سرعت کاهش وزن منطقی‌تر شده. به نظرم میاد ماه اول بیشتر Water Weight و Poop Volume بوده (ترجمه نکنم جالب‌تره).

راجع به نسبت کمر به قد (Waist to height ratio) هم شنیدم و متوجه شدم که خیلی مهم‌تر از BMI هست (چون BMI برای فرد طراحی نشده و برای جمعیت مناسب‌تره). اندازه‌گیری‌اش هم ساده است. نسبت دور کمر به قد هم باید چیزی حدود ۰.۵ باشه. اگر بیشتر باشه، برای اکثر آدم‌ها اوضاع سلامتی خطریه.

BMI is Dumb! Measure this Instead [Waist:Height Ratio] - YouTube

بعد از اون نسبت کمر به باسن هم نسبت مهمی هست (Waist to hip ratio).

نتیجتاً برای من که قدم حدوداً ۱۷۶ هست، دور کمرم باید ۸۸ باشه و من هم هدفم رو وزنی تعیین نمی‌کنم. وزن هر چی می‌خواد باشه. دور کمر که این مقدار شد دیگه خوبه. تخمینم اینه که حدوداً تا آخر امسال طول می‌کشه که نزدیک این عدد بشم. خصوصاً این که در کاهش وزن، کلاً بدن هر چی متناسب‌تر بشه، سخت‌تر وزن کم می‌کنه.

البته اعتراف می‌کنم این ماه کمتر ورزش مقاومتی کردم و پیاده‌روی هم کمتر انجام دادم. نمی‌دونم چرا. شاید به خاطر اینه که دوباره سیستم خوابم به هم ریخته و عین آدم نمی‌خوابم. باید ببینم تا ماه بعد می‌تونم درستش کنم یا نه.

دوباره از انتقال خون پیام دادند که نیاز به خون دارند و رفتم اهدا کردم. اولش گفتند که پلاکت خون می‌خوان و با این که حقیقتاً نه می‌دونم چیه و نه برام مهمه، گفتم باشه :) ولی خب با آزمایش مشخص شد که پلاکت خونم برای خودم کافیه و برای اهدا کمه.

ولی یه چیز برام عجیبه که کارمندان انتقال خون به طرز عجیبی ناراضی هستند. فرض من این بود که باید از اهدای خون خوشحال بشن ولی اینطور نیست.

شاید هم مسئله اینه که کمبود خون یا کافی بودن اون برای شخص اونها اهمیتی پیدا نمیکنه و تعداد خونی که تو روز میگیرند هیچ ربطی به درآمدشون نداره. شاید بهتر باشه سازمان انتقال خون در کنار حجم بالای پیامکی که ارسال می‌کنه فقط کمی هم به کارمندانش توجه کنه.

در باب تجربه هم یک فرصتی پیش اومد که در حد دو سه روز برم یاسوج رو ببینم. یاسوج هم نزدیکه و هم شبیه یزد نیست. به همین خاطر برای مسافرت دوستش داشتم.

من جنگل و درخت و آبشار و به طور خاص گاو و شتر دوست دارم و از دیدن اماکن تاریخی هم چندان به وجد نمیام (چون تا دلتون بخواد یزد آثار باستانی داره و دیگه برام جالب نیست). اینه که یاسوج رو بسیار دوست داشتم و امیدوارم دوباره هم بتونم برم و جاهای دیدنی‌اش رو بیشتر ببینم.