ماه فروردین هم به آخر رسید و طبق قرارم با خودم، گزارش این ماه رو منتشر می‌کنم.

در کل ماه خیلی خوبی بود و با این که نصف ماه درگیر اسباب‌کشی و تعمیر خونه و کارهای جانبی بودم، برام رضایت‌بخش بود.

البته از نظر زمانی تفاوت چندانی نکرده و باز هم وقت نمی‌کنم به بعضی‌ها ایمیل‌ها و پیام‌هایی که می‌گیرم جواب بدم یا کار عجیب غریبی بکنم ولی همین که درگیر ترافیک نیستم برام خوبه.

محمدرضا یک بحثی به نام سبک زندگی داره که میگه سبک زندگی، توزیع زمان‌ای هست که به کارها نسبت داده میشه و وقتی تغییر در سبک زندگی رخ میده که کارهایی که می‌کنیم و زمان‌هایی که براشون اختصاص میدیم تغییر قابل توجهی بکنه.

به نظرم میاد با اومدن به یزد، کاملاً سبک زندگی‌ام عوض شده و از سبک زندگی جدید راضیم.

اسباب‌ کشی

تو سه سال گذشته، سومین باری هست که اسباب‌کشی می‌کنیم و اولین باری هست که تنها انجامش دادیم. این دفعه خیلی بیشتر یاد گرفتم ولی کلاً فرآیند اسباب‌کشی کار جالبی نیست و امیدوارم مجبور نشم به زودی مجدداً تجربه‌اش کنم.

این دفعه از آچاره استفاده کردم و با این که نسبتاً گرون شد ولی اوکی بودم چون از قبل توافق کرده بودیم و مثل بارهای قبل احساس نکردم که کلاه سرم گذاشتند.

با این که دوست دارم چیزهای جدید یاد بگیرم (و تو اسباب‌کشی هم این اتفاق افتاد) ولی از «یزدی بازی» خوشم نمیاد. با این تفکر که آدم همه کار رو خودش انجام بده، چندان موافق نیستم. مثلاً خیلی ها اعتقاد دارند که ماشین رو باید خودشون بشورند. پنیر هم که اگر آدم خودش درست کنه چیز دیگه ای هست. ترشی هم آدم خودش باید بریزه؛ چون معلوم نیست بقیه چی داخلش می‌کنند و تعمیر موتور و ماشین هم آدم باید خودش بلد باشه. خلاصه یعنی «همه کاره و هیچ کاره».

به نظرم کارهایی که این‌طوری انجام میشن هم در نهایت کیفیت خوبی نخواهند داشت. همشون در بهترین حالت متوسط میشن. کما این که بعضی وقت‌ها نابلدی و بی‌تجربگی هزینه‌ای رو دست آدم می‌گذاره که ۱۰ برابر از هزینه انجام اون کار توسط متخصص بیشتره.

در ثانی تفویض یه سری کارها وقت بیشتری برای آدم ایجاد می‌کنه که از نکته قبلی مهم‌تره.

آرامش

همین که وارد یزد شدم و آفتاب سوزان یزد رو حس کردم، حس آرامش گرفتم. اصلاً کیف می‌کنم که اینجا آفتاب‌سوخته بشم. اینجا همه چیز برام آشناست و با این که هیچ چیزش مال من نیست، انگار همه چیز برای خودمه. اصلاً احساس آرامش عجیبی هست.

بهم توصیه کرده بودند که ریسک نکنم و تعویض خونه رو بعد از تعویض محل کار انجام بدم ولی خوشحالم که زودتر برگشتم. تو تهران نمی‌تونستم تو خونه کار کنم.

الان تو یزد با نصف قیمت تهران (هم رهن و هم اجاره) خونه‌ای حداقل ۲ ۳ برابر بزرگ‌تر گرفتم و دغدغه‌ام از این که «چطوری این همه وسیله رو جا بدیم» به این که «چطوری خونه رو پر کنیم» تبدیل شده :))

خلاصه خوشحالم و کارم هم خوبه و با این که صرفاً دو هفته کار کردم، خیلی خوب پیش رفت و اصلاً انتظار نداشتم، این‌طوری پیش بره. چون دو هفته اول آدم اصولاً داره ول می‌چرخه تا بفهمه چه خبره. این که تونستم کارهای خوبی بکنم، برام رضایت‌بخشه.

و این که من تو این ماه زیادتر کار کردم ولی خیلی کمتر خسته شدم. عملاً تو تهران روزی ۴ ۵ ساعت کار می‌کردم و بقیه‌اش حاشیه بود.

الان حدوداً این عدد به ۸ ۹ ساعت رسیده ولی باز احساس خستگی ندارم. یادمه که شرکت قبلی هم احساس خستگی بیشتر از حاشیه‌های کار بود و نه خود کار.

راجع به نگرانی ای هم که فکر می‌کردم از صنعت دور بیفتم الان خیلی کمتر نگرانم. من فضای دیجیتال رو دست کم گرفته بودم.

سرویس‌های Cloud

از طرف شرکت دسترسی به چند تا سرویس گرفتم که مدت‌هاست دنبالشم. کلاً سه تا سرویس هست که دسترسی‌گرفتن بهشون (مخصوصاً برای ایرانی‌ها) به این سادگی‌ها نیست. منظورم Google Cloud Platform و AWS و Microsoft Azure هست که کسانی که باهاشون درگیر هستند، می‌دونند چقدر سرویس‌های ارزشمندی هستند.

مدت‌ها بود که منتظر بودم که دسترسی بهشون برام باز بشه و بتونم کورس بگذرونم و چیز یاد بگیرم. حالا هر سه تاشون رو دسترسی دارم و می‌تونم کلی ازشون چیز یاد بگیرم. به نظرم واقعاً موقعیت خوبی برای یادگیری هست.

الان وضعیتم این‌طوریه که نمی‌دونم از منابعی که در اختیارم قرار گرفته چطوری استفاده کنم (!) و کدوم اولویت بالاتری داره! چون همین AWS رو بعضی‌ها ماه‌ها وقت می‌گذارند تا یاد بگیرند و توش متخصص بشن.

فعلاً دارم بصورت کاملاً Agile پیش میرم. هر جا سرویسی لازم هست، میرم باهاش بازی می‌کنم و طرز استفاده‌اش رو یاد می‌گیرم و با سرویس‌های مشابه مقایسه‌اش می‌کنم.

سیستم عامل مک

بعد از مدت ها بالاخره یه مک بوک دسته دوم گرفتم و به مک سوییچ کردم. همون طور که میدونید ید طولایی تو تغییر سیستم عامل دارم. سال ها کاربر ویندوز بودم و بعد به لینوکس وارد شدم و چند سالی تو اونجا چرخیدم و توزیع های مختلف رو تست کردم و دوباره برگشتم ویندوز.

لپ‌تاب قبلی‌ای که داشتم خیلی ضعیف بود و با توجه به این که چند سالیه خیلی تعریف مک رو شنیدم (مخصوصاً چیپ‌های سری M جدیدش مثل M1)، گفتم کلاً سوییچ کنم.

متأسفانه ویندوز تو دهه گذشته خیلی پیشرفت چندانی نکرده و یوتیوب و وبلاگ‌ها پر شده از تجربیات بچه‌هایی که سال‌ها (مثل ۲۰ سال) کاربر ویندوز بودند ولی از وقتی به مک سوییچ کردند و عادت کردند، دیگه برنگشتند.

انصافاً هم تجربه کاربری خیلی بهتری میده و از نظر کارایی هم هر بلایی که بلد بودم سرش آوردم که هنگ کنه ولی هنگ نکرد (تو کارکردن با ویندوز اگر حواسم نباشه که چی بازه و چی باز نیست به راحتی هنگ می‌کنه). خیلی خوب بلده از حافظه swap استفاده کنه.

بالاخره این ماه مدتی هم درگیر یادگیری این سیستم عامل جدید بودم و الان تقریباً جا افتادم.

لازمه تو پرانتز اشاره کنم که من اصلاً طرفدار اپل نیستم و نخواهم بود. به نظرم تنها محصولی از اپل هم که نسبت به قیمتش ارزش خرید داره، همین مک‌بوک هست و بقیه محصولاتش بیش از حد گرونن. فکر می‌کنم یه جورایی مک‌بوک رو نسبتاً ارزون‌تر گذاشته که افراد جذب اکوسیستم‌اش بشن.

مثلاً آیفونش ۱۰۰۰ دلاره و با ۲۰۰ ۳۰۰ دلار میشه گوشی‌‌ای خرید که تقریباً همون کارایی رو داره (حداقل برای من همین‌طوره). اگر هم دقت کنید خیلی از آیفون‌دارها تو ایران قایمکی یه گوشی اندرویدی هم تو جیب‌شون دارند که یه سری از کارهای بانکی رو انجام بدن.

خلاصه‌ این که من همین طوریش تو کشور خودم حس شهروند درجه دوم دارم. دوست ندارم تو سیستم عامل (که انتخاب خودم هست) هم همین احساس رو مجدداً تجربه کنم. و لینوکس و ویندوز همچین حسی رو بهم میدن؛ چون اکثر نرم‌افزارها اول برای مک میان، بعد برای ویندوز و ان‌شاءالله بعداً برای لینوکس.

متمم و هدف‌گذاری

محمدرضا که پایه ثابت چند سال اخیر من بوده و هست. یک فایل صوتی ازش گوش دادم که با «عادل طالبی» املتی خوردند و صحبت کردند. من عادل طالبی رو از اعتراضات پارسال می‌شناسم که چند وقتی زندان هم رفت. ولی این اولین فایل صوتی‌ای بود که ازش گوش دادم.

همچنین فایل صوتی هدف گذاری محمدرضا رو شروع کردم به گوش دادن و دارم لذت می‌برم. فعلاً خیلی آروم شروع کردم و دارم کم‌کم سر فرصت گوش میدم که مطلب حیف و میل نشه.

تو یکی از درس‌هایی که تو متمم می‌خوندم، این شعر رو دیدم که خیلی به دلم نشست.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست

یک شعر دیگه هم هست که از پدرزنم یاد گرفتم و بعضی وقت‌ها برام تکرار میشه:

افتادگی آموز گر طالب فیضی / هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

البته این رو باید کلی اما و اگر براش گذاشت که گزاره درستی بشه وگرنه در حالت کلی با یه سری بحث‌هایی که تو برندسازی مطرح میشه، زاویه پیدا می‌کنه.

این مطلب‌ هم از محمدرضا برام جالب بود:

یوتیوب

کانال 3blue1brown یک پلی‌لیست خیلی خوب برای یادگیری بحث‌های مرتبط با GPT و خصوصاً Transformerها و مبحث Attention درست کرده که خارق‌العاده است. مخصوصاً ویدئو جدیدش راجع به Attention انقدر زیبا و ساده توضیح داده که همه‌جا دارند راجع بهش حرف می‌زنند.

قبلاً دو تا پلی‌لیست راجع به جبرخطی و حسابان ازش دیده بودم. انصافاً من هیچ کتاب یا آموزشی رو ندیدم که بتونه انقدر قشنگ مبحث رو باز کنه و توضیح بده. دقیق هم توضیح میده ولی با انیمیشن و خیلی تر و تمیز.

این ویدئو باعث شد بیشتر به تولید محتوا فکر کنم. این که محتوای خوب و باکیفیت چقدر ارزشمنده و کمیاب.

نه فقط این. خیلی‌های دیگه هم تو یوتیوب هستند که محتواشون (حتی بعد از مرگ‌شون) هنوز داره دیده میشه و تأثیر گذارند.

انگار دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که سرمایه گذاری روی دنیای دیجیتال بیشتر از حتی دنیای فیزیکی آورده داره و اولویت با دنیای دیجیتاله نه برعکس.

قبلاً فکر می‌کردم این که تو فلان روستا بشینم و ۴ تا گاو و گوسفند داشته باشم و برای خودم زندگیم رو بکنم، جذابه. ولی الان فهمیدم اصلاً اینطور نیست و فضای دیجیتال و فعالیت تو اون برام مهم‌تر از این حرف‌هاست.

منظورم اینه که ته آرزوی یک نفر ۲۰ سال پیش این بوده که یک خونه و ماشین و یه کار دولتی حوصله سربر داشته باشه و خلاصه زندگیش بچرخه تا راضی باشه.

ولی الان خیلی‌ها (از جمله خودم) با این چیزها راضی نمیشن و اهدافی رو توی دنیای دیجیتال دارند که براشون حتی مهم‌تر از دنیای واقعیه و هضم این مطلب برام عجیبه.

سلامتی

از دنیای دیجیتال که بیرون بیایم،‌ بالاخره اسیر این بدن هستیم و تأمین سلامتی‌اش واجب.

الان که دارم صحبت می‌کنم بالاترین وزنم رو تو کل مدت زندگیم تجربه کردم (دقیقاً بعد اسباب‌کشی) ولی دارم به روال‌های قدیمی‌ام برمی‌گردم و باید ببینم چقدر میشه حفظ‌شون کرد.

روال‌هایی که تو تهران نمیشد انجام بدم؛ مثلاً من عادت داشتم هر وقت دلم خواست برم پیاده‌روی. ممکن بود ۱۱ شب باشه. ممکن بود ۱۲ شب باشه و یا حتی ممکن بود ساعت ۲ شب اراده کنم که الان می‌خوام برم دوچرخه‌سواری و واقعاً هم می‌رفتم و اوکی بود.

این‌ها تو تهران به شدت عجیب و خطرناکه ولی تو یزد زیاد پیش میومد که ساعت ۱ و ۲ شب، زوج‌هایی رو می‌دیدم که دارند کنار خیابون پیاده‌روی می‌کنند و از نظر امنیت مشکلی نیست.

البته پلیس گشت هم بنده خدا هر وقت من رو می‌دید یک براندازی می‌کرد و لابد می‌گفت این بشر احتمالاً عقلش رو از دست داده که این ساعت اومده پیاده‌روی (یا دوچرخه‌سواری) و بعد از کلی بررسی (و انتگرال‌گیری) می‌رفت.

این بود از گزارش این ماه من. امیدوارم که سرتون رو درد نیاورده باشم.