ماه آبان هم به پایان رسید و وقتشه که گزارش آبان رو منتشر کنم. این ۲۲مین گزارشی هست که منتشر میکنم. واقعیتش اولی که نوشتن این گزارشها رو شروع کردم، فکر نمیکردم که بخوام و بتونم تا تقریباً دو سال این کار رو ادامه بدم؛ ولی شد و راضیم.
ماه آبان برام ماه پر از شلوغی بود. به نظرم تو ماههای بعد سراغ فعالیت جدید نباید برم و قطعاً یکی دو تا از فعالیتهای خارج برنامهام رو هم باید کمتر کنم. وگرنه آرامشم از دست میره و کمتر میتونم روی چیزهایی که میخوام عمیق بشم.
گفتگوی تصویری با محمدرضا
اواسط ماه، یک دیدار حدوداً ۸۰ نفره با دوستان متمم در گوگل میت داشتیم و واقعاً تجربه خوبی بود.
آقا معلم هم البته بود و بعد از این که همه خودشون رو معرفی کردند، راجع به ترندهای مختلف (از جمله Abstraction و Cognition و Meta-Content) صحبت کردیم. بخشی از جلسه انقدر سنگین بود که هنوز هضمش نکردم؛ ولی فکر میکنم خوراک فکری برای چند سال آیندهام تأمین شد. حالا به مرور زمان از کتابها و منابعی که برای مطالعه انتخاب میکنم، به این برمیگردم.
ناراحتیام از جلسه هم البته اینه که حال جسمیام خیلی خوب نبود. و فکر کنم تو معرفی خودم پرپوچ گفتم.
یک بار حساب کردم و دیدم محمدرضا تقریباً هم سن پدر منه ولی حرفهایی که میزنه برام از حرفهای هم سن و سالهام نزدیکتره. خیلی میخوام قسمت بشه یه زمانی دور هم بشینیم و از نزدیک باهاش صحبت کنم.
کتاب صوتی و متنی
توزیع کاملاً نامتوازن خیلی از چیزها داره برام مشهود میشه. چیزهایی مثل پول و البته ایده و دانش!
دوران این که به همه چیز باید گوش داد گذشته. فقط باید به بعضیها گوش داد و اونها رو هم باید از قبل انتخاب کرد. یه پستی هم در این باره نوشتم که محتوا رو باید از قبل تعیین کنیم و براش سیستم داشته باشیم:
از این جنبه، مصرف محتوام رو بهش نظم دادم. هر وقت بخوام محتوایی مصرف کنم داخل Instapaper میاندازم و به جای باز کردن اپلیکیشنهای دیگه، این رو باز میکنم ببینم چی برام جالبه. و همین کار ساده باعث شد محتواهای ارزشمندتری رو مصرف کنم.
یکی داستان صوتی «مدیر مدرسه» اثر جلال آل احمد رو گوش دادم. جلال، قلم خیلی قشنگی داره و خیلی خوب پدیدهها رو توصیف میکنه.
دومی داستان صوتی، «مغازه خودکشی» با صدای هوتن شکیبا. داستان متفاوتی بود و دوست داشتم.
سوم هم کتاب «آداب روزانه» که در فیدیبوک دارم میخونم. کتاب آسانخوانی هست. با خوندن این کتاب اهمیت روتین و نظم روزانه خیلی بیشتر برام مشخص شد.
راجع به کتاب تصمیم گرفتم که دیگه دور هر کتاب جدیدی رو خط بکشم. از الان فقط کتابهای قدیمیتر از ۲۰۱۵ رو میخونم.
علتش هم اینه که ماندگاری یک ایده رابطه مستقیمی با طول عمر اون ایده داره. کتاب های قدیمی هنوز سرشار از ایدههای خوب هستند و به خاطر همینه که هنوز نمردند.
کتاب های جدید رو باید دید که چقدر دوام میاوردند و این که ایا اصلاً ایده جالبی داخلشون هست یا مثل برایان تریسی و ناپلئون هیل و امثالهم فقط چرت و پرت مینویسند. خصوصاً این که تعداد نویسندههای اینطوری هم خیلی زیاده شده و طول میکشه تا آدم بتونه تشخیص بده.
دوره ریاضی عمومی دو
چند وقتی بود که فهمیده بودم نیاز دارم «جبر خطی» رو از نو بگذرونم. خصوصاً تو فضاها در ابعاد بالا ضعف داشتم و بعضی مقالههای هوش رو نمیفهمیدم. اینه که گفتم در محضر دکتر شهشهانی تملذ کنم.
واقعاً هم عالی درس میده. اصلاً حظ میکنم از نحوه تدریسش. من قبلاً جبر خطی گیلبرت استرنگ (استاد MIT) رو گذروندم و به نظرم دکتر شهشهانی عمیقتر درس میده.
قشنگ شروع میکنه با ایده گرفتن از ابعاد پایینتر (مثل دو بعد و سه بعد)، ابعاد بالا رو تعریف میکنه و یکی یکی خواص و ویژگیها رو اثبات میکنه میره جلو.
فعلاً شش تا جلسهاش رو دیدم و نوتبرداری کردم. اگر بتونم تا ماه آینده تمومش کنم به نظرم خیلی خوبه.
نمیدونم چرا ریاضی عمومی دو ما تو دانشگاه یزد این چیزها نبود. فکر میکنم رفته بودیم تو فضای چهار بعدی و برای خودمون نمودارهای عجیب غریب رسم میکردیم و خوشحال بودیم. البته استادش (دکتر حیدری) رو واقعاً دوست داشتم. من که چیزی نمینوشتم و در حین این که بچهها مشغول نوشتن چیزهای پای تخته بودند، میومد ته کلاس و صحبت میکردیم. :)) یادش بخیر.
بعضی وقتها هم میخوابیدم. برای من جواب یک سؤال در اولین جلسه کلاس تعیینکننده این هست که بهش گوش بدم یا نه. این که «این درس به چه دردی میخوره؟». اگر استاد یا معلمی نتونه جواب این سؤال رو بده، دیگه تا آخرش هم گوش نمیدم؛ چون به نظرم چرت و پرته. در اکثر موارد هم همینطوره. از ۱۴۰ واحد واحدی که پاس کردیم، نهایتاً ۲۰ واحدش به درد میخورد.
کلاً به نظرم میاد، نهاد دانشگاه داره کمکم اعتبار خودش رو از دست میده و اگر خودش رو با شرایط جدید تطبیق نده، شاید ۱۰ سال دیگه (مثل خیلی از نهادهای دیگه) به تدریج نابود و به فراموشی سپرده بشه.
پادکست
دو قسمتی هم پادکست ضبط کردم و منتشر کردم.
تو پادکست خیلی برام مهمه که برای خودم هم لذتبخش باشه و بتونم بصورت پایدار ادامهاش بدم. اینه که یه سری چیزهایی که ازم زیاد وقت میگیره رو ازش صرف نظر میکنم. مخصوصاً پادکست گفتگومحور رو میشه مثل خیلیهای دیگه حرفهایتر برگزار کرد؛ اما فعلاً همینطوری خوبه.
من اگر فکرم این باشه که از همون اول چیزها رو عالی اجرا کنم، ول میکنم. ولی میشه به مرور زمان هر بار کمی بهترش کرد. و این میشه تفکر اجایل که خیلی بهش باور دارم.
مدیریت زندگی دیجیتال
ماه پیش راجع به اهمیت Zettelkasten فهمیدم و خب تا این ماه هنوز درگیر مرتبسازی فایلهام به این شیوه هستم.
داشتم یکی از ویدئوهای Tiago Forte (+) رو میدیدم که دیدم داره میگه «برنامهریزی روزانه فایدهای نداره. باید هفتگی برنامهریزی کنیم». و کلاً هم زندگیش رو بر همین اساس چیده.
به توصیههاش فکر کردم و متوجه شدم که چیزهایی که داره با ادبیات دیگه میگه عملاً همون بحث اسکرام در مدیریت پروژه هست. چقدر جالبه. ما توی شرکت هم بصورت روزانه پروژه تعریف نمیکنیم. هفتگی یا دو هفته یکبار پروژه تعریف میکنیم و تو روز بخشی از اون رو انجام میدیم.
اما چرا این رویکرد رو تو مدیریت زندگی در پیش نمیگرفتم؟ این پروسه طی سالها چکش خوردن بدست اومده و برای خیلی از پروژهها کار میکنه. به نظرم توی زندگی هم میشه کامل همینها رو در پیش گرفت.
اینه که، فهمیدم که چطوری زندگیم رو مدیریت کنم که درگیر تسکهای الکی و دمدستی نشم. حرفش هم واقعاً درسته. نمیشه آدم بخواد هر روز صبح «تصمیم» بگیره که چه چیزهایی امروز اولویت داره.
مثل اسکرام باید بصورت هفتگی یا دو هفته یک بار، اسپرینت (Sprint) تعریف کرد و تو هفته فقط درگیر انجام تسکهای اون اسپرینت شد.
مدیر پنجره
برای جابهجا شدن بین برنامههای مختلف تا الان از Alt+Tab استفاده میکردم یا نهایتاً چند تا شورتکات برای برنامههای خاص داشتم.
اما این ماه، چند تا ویدئو تو یوتیوب دیدم که راجع به اهمیت مدیر پنجره صحبت میکرد. خصوصاً یکی مثل من که هیچوقت لپتاب رو خاموش نمیکنم و اصولاً اعتقادی هم به بستن نرمافزارهایی که باهاشون کار نمیکنم، ندارم! مثلاً این تصویر یه روز کاملاً عادی من در هنگام کار کردنه:
تو ویندوز آدم مجبوره که ببنده. از بس که سیستم عامل غیربهینهای هست؛ اما مک بدبخت تحمل میکنه. هر کاری سرش میارم باز تحمل میکنه (من از دسته آدمهایی بودم که از مک و اکوسیستم بستهاش خوشم نمیاومد ولی الان بعد هشت ماه کار کردن واقعاً حاضر نیستم به ویندوز برگردم). خداییش هر بلایی بلد بودم سرش آوردم ولی آخ نمیگه.
بخوام بصورت کلی بگم، مدیر پنجره پیشفرض تو اکثر سیستمعاملها Floating Window Manager هست که برای استفاده حرفهای چندان مناسب نیست و آدم مجبوره از موس استفاده کنه. Tiling Window Managerها از اون طرف خیلی حرفهایتر پنجرهها رو مدیریت میکنند ولی نیاز دارند مدتی برای کانفیگشون صرف بشه.
مثلاً من الان چند تا Desktop متعدد برای چیزهای مختلف دارم و سوییچ کردن بین برنامهها خیلی بهتر شد. برنامهها هم همیشه Full Screen هستند و تمرکزم بیشتره. حالا سر فرصت یه پست مینویسم و مزایا و معایب این سیستم رو توضیح میدم.
سلامتی و زندگی
این ماه دوباره خوابم به هم ریخت؛ ولی اخیراً دوباره بهتر شده. احتمالاً بخشیاش بخاطر اینه که نرمافزار Alarmy رو نصب کردم که سر وقت بیدارم میکنه و از آلارم دیفالت گوشی بهتره. بخشیاش هم بخاطر این که زودتر میخوابم.
البته ورزش و پیادهروی کمتری انجام دادم ولی چند باری استخر رفتم.
شیب کاهش وزنم هم کمتر شده. علتش هم به نظرم اینه که چندان رعایت نکردم. یکی این که اوایل ماه، فستفود و آت و آشغال خوردم و دوم این که مریض شدم و غذاهای درمانی که تو ایران بلدیم، اکثراً حاوی کربوهیدرات یا قند زیاد هست.
البته خدا رو شکر چایی نبات نخوردم. تو یزد، «چایی نبات» دارویی برای تمام بیماری هاست. ایده هم اینه که هر کسی بیمار شده، سردیاش کرده و خب دوای سردی هم چایی نباته. متأسفانه حرفهای شبه علمی نظیر سردی و گرمی و مزاج و این اباطیل، بدجوری داخل فرهنگ ما نفوذ کرده و به این سادگیها هم از بین نمیره.
تو پرانتز بگم که یک چیز جالبی که اخیرأ تو یزد پیدا کرده بودم خیابان Matching بود. اسم واقعیتش رو نمیگم ولی تو شهری مثل یزد که تقریباً هیچ جای تفریحی جالبی نداره، تفریح خوبی بود.
جوونها و کسایی که دنبال پارتنر یا دوست بودند به امید پیدا کردن جفت یا شاید هم کمی تفریح، هی تو خیابون میچرخیدند که شاید خبری بشه. خیابان شادی بود. دل آدم باز میشد یه کم اونجا میچرخید.
البته اینم به حول و قوه الهی و به کمک برادران انقلابی، بساط فسق و فجور جمع شد. بازی دزد و پلیسه دیگه. هی مردم میرن یه جا برای تفریح پیدا میکنند و هی برادران مسلمان میان، بساط رو جمع میکنند.
این بود از گزارش آبان من. امیدوارم که تا ماه بعد بالاخره این پروژه سربازی رو هم انجام بدم و تموم شه بره :))