خیلی وقت پیش بود که وبلاگ یاور مشیرفر رو نگاه میکردم و ستونی در کنار وبلاگش توجهم رو جلب کرده بود.
و جالب این که هر چی بیشتر فکر میکنم، بیشتر به اهمیت این مطالب پی میبرم. مطالبی مثل استراتژی، هدفگذاری، تصمیمگیری و مدل ذهنی به طرز عجیبی برای زندگی مفیدند.
در عجبم که چرا در مدرسه و دانشگاه، «هیچ» اشارهای به این مطالب نمیشه. در حالی که به نظرم میاد اصل زندگی همین سؤالات هستند و چیزهایی مثل ریاضی و فیزیک و تاریخ و جغرافیا، چندان هم مهم نیستند و تأثیر خاصی روی زندگی اکثر مردم ندارند.
دوست داشتم به این مطلب بیشتر فکر کنم. اینه که گفتم پستی بنویسم. اینطوری ذهن خودم قطعاً بیشتر درگیر میشه و به مرور مصداقهای بیشتری براش پیدا میکنم و اینجا اضافه میکنم.
مثلاً بیاید از جنبه سبک زندگی به این سؤال فکر کنیم.
سبک زندگی میتونه زیرمجموعهای از این سؤالات باشه که به «زمان» ربط پیدا میکنه. سبک زندگی یعنی چه درصدی از منابعم (وقت و پول) رو به چه چیزهایی تخصیص میدم.
چه منابعی داریم؟ منابعمون رو چطوری خرج میکنیم؟
- چقدر ورزش میکنم؟
- چقدر از وقتم به دیدار اقوام سپری میشه؟
- چقدر تفریح میکنم؟ چقدر بازیهای کامپیوتری میکنم و چقدر بازیهای فیزیکی؟
- ماهیانه چند بار استخر میرم؟ باشگاه چی؟
- روزانه چقدر با وسایل دیجیتال صرف میکنم؟
- از وسایل دیجیتال چطوری استفاده میکنم؟
- چه افرادی رو دنبال میکنم و وقتم رو با چه افرادی صرف میکنم؟
چه برنامهای برای افزایش یا کاهش آنها دارید؟
حالا برنامهام برای کاهش یا افزایش اینها چیه؟ دوست دارم کدوم کم بشه و کدوم زیاد بشه.
در این زمینه «بیخاصیتترین» حرفی که میشه زد، حرفزدن از تعادله. تعادل حرف بزدلهاست. کسی که جرأت نداره که انتخاب کنه که مثلاً از اینستاگرامش کم کنه و بره باشگاه. یا اصلاً نه. تصمیم بگیره که به جای کتاب خوندن، بره وقتش رو با دوستدخترش بگذرونه.
اصلاً مسئلهام، مسئله ارزشی نیست. نمیخوام بگم که کدوم انتخاب بدتر و کدوم بهتره. مسئله اینه که هممون «باید» انتخاب کنیم و اونهایی که از تعادل توی مصرف منابع حرف میزنند، همونهایی هستند که جرأت انتخاب کردن رو هم ندارند. چون به همراه انتخاب هست که مسئولیت هم میاد و پذیرش مسئولیت کار سادهای نیست.
البته میشه هم از انتخاب کردن فرار کرد و کاری هست که خیلیهامون انجام میدیم؛ ولی یه نکته ریزی اینجا وجود داره که وقتی انتخاب نکنیم، بقیه برامون انتخاب میکنند. یعنی انتخابهامون به صورت میانگین متناسب با سلایق و انتخابهای میانگین جامعه میشه.
تو این حالت میشه برای همه چی توجیه پیدا کرد. بالاخره روزی دو ساعت تلویزیون دیدن که عادیه. ایسنتاگرام هم که چارهای نیست. بالاخره همه روزی یه ساعت رو داخلش هستند. خونه اقوام درجه چهار هم که باید رفت؛ چون بالاخره بدشون میاد.
و اینطور میشه که با مدیریت نکردن منابع، همه منابعمون از دست میره و به خودمون میایم و میبینیم که هیچ وقتی برای خودمون نداریم. البته در این حالت هم باز هم جا برای ماست مالی هست؛ چون بالاخره همه همینطور هستند.
راستش من تازه دارم به اهمیت این مورد پی میبرم. خصوصاً تو دوره هدفگذاری محمدرضا شعبانعلی خیلی به اهمیت این اشاره شد.
اونجا مفصل توضیح داده میشه که امکان نداره که آدم بتونه یک هدف جدید برای زندگی خودش تعیین کنه ولی منابع لازم رو برای اون هدف تعیین نکنه. مثلاً فرض کنید من میخوام دوره یادگیری عمیق دکتر سلیمانی رو ببینم.
به ناچار باید از یک چیزی «کم» کنم تا بتونم به این هدف جدید بپردازم. مثلاً باید کمتر یوتیوب ببینم. یا کمتر ورزش کنم یا کمتر کار کنم.
این نکته خیلی بدیهی هست. ولی خیلیهامون حواسمون نیست.
اگر بهش فکر کنید بحث همه رژیمهای غذایی هم همین بحث مدیریت منابعه. سؤالی که اونجا پیش میاد اینه که چه مواد غذاییای رو کمتر بخوریم و چه چیزهایی رو بیشتر بخوریم؟ چند ساعت تو روز بخوریم و چند ساعت نخوریم؟ اصلاً چند وعده غذا بخوریم؟
همه اینها بحث مدیریت منابع هست ولی تو سیستم بدن ما و خب امکان نداره بدون تغییر خاصی در سبک غذایی بتونیم تغییراتی رو تو بدنمون ببینیم.
به نظرم بخش مهمی از زندگی انجام دادن نیست. بلکه هنر این هست که انتخاب کنیم که چه چیزی رو انجام ندیم. این خودش جا باز میکنه برای کارهایی که میخوایم انجام بدیم.
از بچگی بازیای که خیلی بهش علاقه داشتم، جنگهای صلیبی یک بود. یک بازی استراتژیک بود که باید یاد میگرفتیم که چگونه منابع رو تخصیص بدیم. تو هر مرحلهای چه سربازی رو بخریم و چه سربازی رو نخریم؟
نمیدونم. به نظرم میرسه اون بازی از همه زیست و شیمی و آمادگی دفاعی بهم بیشتر یاد داد.
الان هم گهگاه به بازیهای استراتژیک پیچیدهتر فکر میکنم. اما هر جور نگاه میکنم میبینم که میتونم به جای بازی کردن، زمانم رو بهینهتر خرج کنم؛ چون هر چی باشه، خود زندگی هم یک بازی بزرگه.
یک بازی بزرگ با تعداد بازیکنان زیاد با اهداف متفاوت.
فعلاً حرف دیگهای ندارم. ولی حتماً کسی که حواسش هست متوجه میشه که راجع به سؤال سوم هیچی ننوشتم.
علتش اینه که نمیدونم! باید بیشتر بهش فکر کنم. شاید به «گوسفندنگری از منابع» ربط داشته باشه و شاید هم داخل بحث اول و دومم پوشش داده شده باشه.
یه جورایی هر جوری بهش تو مثال «سبک زندگی» فکر کردم، تو همین دو تا بحث اول پوشش داده شد.
ممنون میشم اگر شما میدونید بهم بگید.